"قرآن"، "زبان" و "جهان"، نسبت آنتولوژیک ("عقل و وحی"؛ "عقل و عقلتر")
روز فلسفه _ بازخوانی فلسفی "وحی و نبوت" از فارابی تا طباطبایی _ ۱۴۰۲
بسمالله الرحمن الرحیم
در سالگرد رحلت مرحوم علامه آیتالله طباطبای(ره) مفسر بزرگ قرآن و فیلسوف برجسته این عصر هستیم و بنده به این مناسبت میخواهم به بخشی از مباحثی که در فلسفه وحی و نبوت جناب علامه طباطبایی(ره) کردند و البته مسبوق به سابقه بوده است که حتی فیلسوفان اولیه مسلمان و حتی فیلسوفان الهی غیر مسلمان وقتی که از الهامات ربّانی و وحی سخن میگفتند نسبتی بین زبان و جهان میدیدند یک ارتباط آنتولوژیک و واقعی اما غیر مادی و البته با آثار مادی. بین زبان، کلمه، آیه، و این گزارههای وحیانی با حقیقت هستی، یعنی اینها بله جزء این عالم است اما نه عالم مادی ولی آثاری در عالم مادی دارد آثار طبیعی دارد ولی طبیعی نیست ولی علّی هست.
به عنوان روز فلسفه از جناب فارابی فیلسوف بزرگ مسلمان شیعه در هزار سال قبل هم بحث میشود یک اشارهای هم بکنیم که همین دیدگاه جناب علامه طباطبایی با یک تبیین و تغییرهایی و تبصرههایی در بعضی از آثارشان آورده است. این مسئله «وحی» در فلسفه هم به عنوان عالیترین سطح عقلانیت و معرفت و ادراک تفسیر میشود. ارتباط عقل فعال با عقل بالقوه؛ یعنی یک استعداد معرفتی است. جناب فارابی یک مثالی میزند که خورشید و چشم چه نسبتی در تاریکی با هم دارند؟ تا وقتی در تاریکی هستید چشم شما بینای بالقوه است نه بالفعل. میتواند ببیند اما نمیبیند. بعد خورشید که این بینایی بالقوه را بالفعل میکند. اشیائی که دیدنی هستند دیدنی میکند. اشیاء دیدنی حالا دیده میشوند و الا قبلاً هم بودند یعنی مرئی، نامرئی بالفعل اما مرئی بالقوه بودند. سرچشمه آن که خورشید است یک نوری از عقل فعال است که ساطع میشود از نور محض و حقیقت الهی و عقل بالقوه را بالفعل میکند. فاعل میکند. عقل را عقل و عقلتر میکند. یعنی آن معقولاتی که بالقوه بودند بالفعل میشوند آن وقت عقل بالقوه هم میتواند آن نور و عقل فعال را درک کند و بفهمند و وحی و نبوت را از جمله اینطوری تبیین فلسفی میکنند. عقل فعال را اسم فلسفی میتواند برای جناب جبرئیل و برای روحالقدس باشد که ملک مقرب الهی و حامل وحی الهی به انبیاء است. و جناب فارابی یک چیزی به عنوان انسان حقیقی تعریف میکند که این همان صورت مفارق انسان غیر مادی است. عقل فعال هم خزینه علم الهی است و گنیجنه همه معقولات و همه صور معقول. یعنی نمونه کمال عقلانی. عقل کامل و وقتی که انسان بتواند آن انسان حقیقی و انسان کامل را درون خودش بیابد و محقق کند به بالاترین سطوح و لایهها و مراتب وجودی ممکن برای بشر برسد یعنی عقل انسان شبیه عقل فعال، آینه عقل فعال میشود و وحی و نبوت را میشود اجمالاً برای همه اینگونه تبیین کرد آن وقت آن تعریفی که جناب فارابی از عقل فعال میدهد این است که درست است قبل از اسلام هم فیلسوفان و حکیمان الهی در غرب و شرق در ایران و هند و در یونان گفتند ولی این را فارابی طوری توضیح میدهد که شرک و خرافاتی میآید و با معارف و عقاید اسلامی و قرآنی سازگار میشود با عقل، کلیات انتزاع میشوند و انتزاع صورت از ماده به کاملترین سطح و مرحلهاش میرسد. ارتباط بین عقل بالقوه و عقل فعال و همینطور مفاهیم محسوسات در قوه متخیله چطور حاضر میشوند؟ این انتزاع میشود. این که صور خیالی در قوه عاقله معقولات ما هستند این نیست که این صورتها عقل فعال است. سرچشمه معقولات و صور معقول عقل فعال است، صورتهایی که در جهان مادی است اینها را عقل فعال افاضه میکند اینها معلول او و تجلی او در عالم است یعنی صور در این عقل، به شکل کلیات هستند مادی نیستند مفارق هستند بسیط هستند، مرکب نیستند. ولی وقتی که از آن عالم به عوالم محسوس و خیالی میآیند در واقع متکثّر و متنوع میشوند و وارد جهان کثرت میشوند و تابع قوانین کثرت میشوند و آن وقت این صورتهای متعیّن و متکثر اینها دوباره با کمک عقل فعال در عقل انسان وارد قلمرو کلیات میشوند انتزاع میشود و آنجا دوباره به وحدت میرسد و میتواند یک مفهوم واحد را بر مفاهیم متکثر تطبیق بدهی و یک مراتبی از فعلیت، همه قوایی که در درون انسان نهفته است یکسری امکاناتی است که جزو اولین مراحل و پلکانی است که به آن معقولات اولی میگویند. اینها چند دسته هستند مقدماتی که فرا استدلال هستند و نیازی به استدلال ندارند اصلاً قابل استدلال نیست برهان ناپذیر است که بعضی فیلسوفان مسلمان آن را همان ارقنون ارسطوئیان شرح و تعلیقات و حواشیای زدند مقدمه برهانناپذیر گفتند مقدمات قیاسی هستند که بدون قیاس، بدون استفاده از حد وسط، بدون استدلال درک میشوند. آن وقت همه مقدمات قیاسی از اینها نتیجه گرفته میشود که چهار نوع است. - حالا اینها که بنده دارم عرض میکنم در کتابها و مقالات هست دوستان میتوانند بروند تفصیل آن را بخوانند. من همین کتاب و مقالاتی که به آن ارجاع دادم از جمله جناب مرحوم طباطبایی(ره) و جناب فارابی و دیگران اسناد آن را خدمت دوستان عرض میکنم بروید اصل این مقالات را با تفسیر بیشتر ببینید – معقولات اولی بیشترین و راحتترین مقدمات برای قیاسهای برهانی هستند. برهان قیاسی است که ترکیب شده باشد از مقدمات درست و ضروری، و کلی، بسته به این که چگونه در عقل ما پدیدار بشوند بخشی از آنها بدون تلاش و برنامه قبلی، بدون جستجو و حتی بدون خواسته ما دانسته میشوند یعنی ما نمیدانیم این معقولات این دسته چه زمانی و چطور و چرا به ذهن ما آمدند؟ فطری عقل هستند. همه استعداد درک آنها را دارند و از آنها برخوردارند. جناب طباطبایی(ره) بر این توضیحاتی که جناب فارابی میدهد یک شرح و تبصرهای دارد و یکی دوجا هم تعلیقاتی معقولاتی که مبادی اولی در تعبیر فارابی هست که مثلاً کل از جزء بزرگتر است، وقتی که الف و ب با ج مساوی باشند خود الف و ب هم با هم مساوی هستند و از این قبیل. آن وقت معقولات اولی از نوع دوم میشوند تعبیری که فارابی دارد «اوایل الیقین» است. یقینیات اولی که اینها یک مقداری تأمل میخواهد. معقولاتی است که بشر با یک مقدار تأمل به دنبال آن میرود و به آن میرسد و اما احتیاجی به استدلال ندارد تأمل میخواهد اما استدلال لازم ندارد با تأمل فهمیده و تصدیق میشود. هر دوی اینها معقولات اولی هستند اما یک مرز و تمایز ظریفی بین اینها وجود دارد. نظریهای که جناب فارابی درباره تصور و تصدیق میدهد که ایشان بنیانگذار در عالم فلسفه است و هیچ سابقهای در فلسفههای قبل از جمله یونان ندارد وقتی که توضیح ایشان دانسته بشود، این را هم شارحین فارابی توضیح دادند که چگونه درک این راحتتر میشود یعنی تصور یک طور دیگری تعریف میشود، میشود درک مفهوم شیء، درک چیستی و مدلول آن، تصور شیء شامل حکم و قضاوت درباره وجود یا عدم آن نیست. تصور هم باز خودش مراتبی دارد که آقای طباطبایی در انواع مراتب این تصور هم باز در مورد نگاه جناب فارابی بحثی دارند پایینترین مرتبه آن تصور چیزی است که یک اسم دالّ بر آن است و این شرط لازم و غیر کافی برای تصورات عالیتر و معقولات بالاتر است. مراتب بالای تصور هم همان چیزی میشود که در منطق به آن حد تامّ میگوییم که دلالت بر معرّف بکند.
یک بحثی آیتالله طباطبایی در مورد جناب فارابی از تصدیق دارد. تصدیق؛ قضاوتی است که عقل ما میکند اعتقادی است به این که آن چیزی که در مورد آن یک حکمی صورتبندی شده آیا مابهازای واقعی در خارج از ذهن ما دارد؟ و همان طرزی که حکم ما آن ذهن را صادر کرده یا ندارد؟ اعتقاد به این که حکم درباره یک شیء حقیقت دارد یا ندارد؟ یعنی مابهازای واقعی دارد یا ندارد؟ چه چیزی حقیقت است؟ آن چیزی که اگر ما نبودیم هم بود، اگر ما نمیفهمیدیم هم بود. اگر باورداشتهای ذهن ما منطبق با او شد ما حقیقت را درک کردیم، تصدیقی که ما میکنیم، قضاوتی که ما میکنیم ممکن است درست یا نادرست باشد و این بستگی دارد به این که مابهازای آن قضاوت و آن حکم از ما جدا هست یا نیست؟ و وقتی از تصدیق حرف میزند آقای طباطبایی سؤال میکند که آیا در وجود محمولی و در وجود بسیط شیء در هر دوی اینها این تصدیق کاربرد دارد یا نه؟ چون تصدیق هم مراتب دارد. یک وقت تصدیق در خود آن حکم هست و زمینه برای مراتب یقین میشود چون جناب فارابی یک بحثی دارد که یقین فقط تصدیق حقیقت است یعنی تصدیق کذب یک قضاوت نادرست و غیر مطابق با واقع، تصدیق نیست. هر مرتبهای از تصدیق با یک رتبه و مرتبهای از یقین تناسب و تطابق دارد و تصدیق به یقین را ایشان تقسیم میکند میگوید یکی مقارب یقین است یعنی اطمینان نزدیک به یقین است ولی باز هم نمیتوانی قسم حضرت عباس بخوری و صددرصدی باشد! اما یک وقت هست که سکون نفس پیش میآید و شما آرام هستید.
جناب فارابی آنجا سهتا اصل میشمارد. علامه طباطبایی در مورد این تقسیم هم باز توضیح و تبصرهای دارد. جناب فارابی میفرماید که یقین، اعتقاد به این است که یک چیزی در یک وضعی هست، باید سهتا اعتقاد همراه هم باشد تا یقین بشود و سکونالنفس بیاورد. آرامش بیاورد. هیچ تردیدی دیگر نباشد. 1) عقیده داشته باشیم به این که الف، ب است. آن سهتا شرطی که جناب فارابی میآورد که یقین آن قضاوتی است که اعتقادی است به این که 1) الف، ب است. 2) نمیتواند الف ب نباشد. 3) اعتقاد به این که به جز این به چیز دیگری نمیشود معتقد شد جایگزین و همردیفی ندارد. اگر فقط آن دوتای اول باشد یقین صددرصدی نیست. این سومی هم اگر آمد آن وقت صددرصدی میشود. پس یقین بطور مطلق دوتا شرط لازم دارد که بتوانیم قضاوت کنیم یعنی معتقد بشویم یک چیزی در یک وضع خاصی هست یا نیست. البته – یا- را ما میگوییم باید یا هست باشد یا نیست. دوتایی با هم که دیگر یقین نیست. دوم؛ اعتقاد داشته باشیم که آن چیز غیر از آنی که هست نمیتواند باشد، اگر این دوتا بود اجمالاً یقینی هست اما هنوز صددرصدی نیست. یک شرط سومی دارد، یک عقیده و قضاوت سومی هم باید باشد و آن این که عقیده داشته باشی که این عقیده دوم نمیتواند جزء این باشد یعنی این خللناپذیر است. اگر این سومی هم آمد دیگر یقین صددرصد میشود و بعد خود یقین، باز ما یقینهایی داریم که دائمی نیست گاهی به یک چیزی یقین داریم گاهی نداریم. این یقینهایی است که ضروری است و همیشه داریم و نمیتوانیم نداشته باشیم. این تقسیم را فارابی دارد که آقای طباطبایی هم در ذیل این توضیحاتی دارد که بعضیهایش خیلی... و من از کس دیگری ندیده بودم و نخوانده بودم اولین بار در آثار ایشان بود. یقین ضروری این است که درست و ضروری است مثل معقولات اول که در آغاز این بحث اشاره کردیم.
بخشی اعتقاد به یک چیزهایی است که درست است اما ضروری نیست. – دقت میکنید- فرق است بین غلط نبودن، صادق بودن و ضروری بودن. یعنی ممکن است یک مسئلهای را ما یقین داریم، به آن اعتقاد داریم اما ضروری نیست ممکن است بعداً تغییراتی در آن اتفاق بیفتد. الآن یقین داریم که هست فردا یقین نداریم که هست چون شاید نباشد که حالا جزئیات این، بحث انواع تصور و تصدیقات و تفکیک بین دو نوع معقولات اولی، و معقولات اولی، یک فرصت دیگری میطلبد که ما الآن آن فرصت را نداریم.
اینجا یک نتیجه دیگری هم بگریم این کسانی که میگویند این گزارههای وحیانی، حتی فلسفی، عرفانی، اخلاقی اینها مطابق واقع نیست و ارتباطی با واقعیت و حقیقت هستی و جهان ندارد بازی زبانی است کارکرد دارد و... تنظیم گزارههاست نه تبیین یک واقعیت جدید، این دیدگاه مادی کجا؟ و آثار آن در تعریف وحی و نبوت و در واقع تکذیب وحی و نبوت، آن دیدگاهی که دارد میگوید موضوع زبان و کلمات و رابطه الفاظ و معانی با کل هستی و اصل آفرینش چقدر عمیق و بنیادین است و یک رابطه آنتولوژیک و هستیشناختی است بین این گزارهها و وحی با حقیقت این عالم. حالا یک سطوح پایینتر از وحی را هم دیگرانی گفتند که اصلاً نه فقط کلمات الهی و وحیانی اصلاً بین حروف و اعداد، رابطههای قوی و دقیق خلل ناپذیر هستیشناختی، ماورای طبیعی و حتی طبیعی با قوانینی که در علم و فلسفه میخوانید وجود دارد یعنی با همین قوانینی دانسته و ندانسته فیزیک، شیمی و عالم طبیعت. حالا این که عرض میکنم فقط بحث وحی نیست این یک چیز عامتری است که تحت عنوان خواص حروف راجع به آن هزاران سال در غرب و شرق بحث کردند در دوره جدید هم از زاویه دیگری بحثهایی شبیه به آنها را دارند هنوز اصل آن را کسی انکار و ابطال نکرده است ولو هر حرف درستی لابلای آن توصیفات مندرآوردی و نادرستی میآید. شما ملاحظه کنید از فیثاغورث در غرب تا جناب میرداماد در شرق، توضیحاتی که راجع به ارتباط آنتولوژیک و هستیشناختی بین حروف و اعداد دادند با قوانین طبیعی در این عالم. و این که هر حرف و هر عددی خواص طبیعی در عالم ماده و فراطبیعی در عوالم دیگر دارد. چطور گیاهان هر کدام یک آثاری دارند؟ میوهها هر کدام آثاری دارند، آثار غذاها فرق میکند. سبک زندگی، این که چقدر ورزش کنیم یا نکنیم اینها آثاری دارند، عنصری از عناصر ماده چه دارویی را مصرف بکنیم اینها خاصیت و آثار فیزیکی و شیمیایی دارند. خب اعداد و حروف هم آثاری دارند ولی اینها به آسانی آنها قابل درک برای همه نیست و مقدماتی میخواهد و لذا کتابهای رمزی، علوم پنهان، علوم غیبی، علوم غریبه و از این قبیل، این بحثهایی که میشود، حتی پایینتر از آن، در این کتابهای معمولی گاهی لغتنامهنویسان حتی به آن اشاره میکنند. یک مثالی که من در این مقاله دیدم و آوردم و خدمت شما آوردم در مقدمه کتاب «لسانالعرب» با این که یک کتاب لغت است و اصلاً بحث فلسفه و عرفان و فلسفه زبان نیست، میگوید این لغات و حروف، حروف و کلمات، علاوه بر این که یک معنایی دارند میگویند این کلمه یعنی چی؟ اینها یک آثاری هم دارند که اکثر ما نمیدانیم یعنی عمومی نیست. بعضی از لغتها و حرفها، کلمات، بعضی بیماریها را میتوانند درمان کنند. اینها با هستی، با جهان و کیهان ارتباطاتی دارند، در زمان قدیم صحبت از طلماست و افلاک بود اما الآن صحبت دیگری برای آن هست در حوزه نجوم و زمینشناسی و روانشناسی، آن وقت ایشان میگوید اگر نمیترسیدم که یک عدهای که این چیزها را نمیدانند و نمیفهمند این حرفها را مسخره نکنند و به کسانی که اینها را میفهمند نگویند نفهم، نفهمها به فهمیدهها نگویند نفهم، اگر این ترس نبود من به بعضی از اسراری که بعضی حروف دارند در زمین و در آسمان، در افلاک، و اینها اثبات شده و تجربه شده هم هست اشاره میکردم. در مقدمه کتاب لغت این را میگوید. حالا شما نگاه کنید کلمات والفاظ وحی را. یک کتابی کمنظیر، این کتاب «جَزَوات و مواقیت» برای جناب میرداماد؛ هم از آیات و روایات و منابع اسلامی و هم از حکمای باستان، ایران قدیم، یونان قدیم، اسکندریه، هند، تأییداتی برای آن میآورد که البته این تأییدات گاهی تحریفاتی هم دارد ولی اصل آن را توضیح میدهد که اینها یک حقیقت شناخته شدهای بوده و در غرب و شرق عالم هست. این که حروف و کلمات چه ارتباط وجودی با قوانین همین عالم طبیعت دارند حالا جدا از ماوراءالطبیعه. چطور حرف و عدد با جدول ابجد با هم تبدیل میشوند و میگویند این حرف همان عدد است، این عدد آن حرف است و در اصل یک چیز است چطور میگویند جهان انسان کبیره است و انسان را عالم صغیر و جهان کوچک است و هستی، کیهان، انسان کبیر و انسان بزرگ است. چطور میگویند حروف و اعداد در کیهان، انسان کبیر، مثل قوه خیال در انسان است که عالم صغیر و جهان کوچک است. یعنی چطور بین خیال انسان و واقعیتهای خارجی ارتباط است؟ بین حقایق این عالم طبیعی و ماوراء طبیعی، این هستی فیزیک و متافیزیک است. با حروف، با آن کلمات و با بعضی از گزارهها و حتی با بعضی از اعداد مناسبات واقعی دارد و آنها با بعضی از اتفاقاتی که در عالم طبیعت میافتد به تعبیر جناب میرداماد ممازجات و مخالطات در عالم طبیعت منطبق است و آن وقت این که یک کلمه خاصی و ذکر خاصی با مقدمات و شرایطی گفته میشود یک مرتبه بیمار شفا پیدا کند و حتی مرده زنده بشود. قوانین فیزیک، مغلوب قوانین و علیتهای متافیزیک قرار بگیرد. آتش ابراهیم را نسوزاند. نیل برای موسی(ع) بشکافد. عصای او مار بشود و دوباره عصا بشود. البته این وسط کلاهبرداری، حقهبازی، دروغگویی، پاچالداری طبیعتاً هست. هرچه که اصلش هست قلب و نوع تقلبی آن هم هست. سکه اصل هست که سکه تقلبی میزنند. انبیاء حقیقی و نبوت حقیقی هست که نبوتهای کاذب و کلاهبردار پیدا میشوند. اگر نبیّ نبود متنبّی پیدا نمیشد. بنابراین این که کسانی کلاهبردارند و دروغ میگویند دلیلی بر این نیست که اصل آن هم نیست و نبوده، اینها مسائلی است که در حاشیه اشاره کردیم و اینها به فهم این مسئله کمک میکند. کلمه الهی و کلمهالله، کلام خدا جایگاهی دارد و شاید آنچه که در دیگران از آن تعبیر به لوگوس کردند همین باشد که حتی زبان قراردادی نیست یک رابطه واقعی بین زبان با نظام هستی است، بین کلمات با حقایق، بین زبان و حتی طبیعت، و قوانین طبیعت. این کلمه لوگوس در غرب، از یونان تا امروز چندجور تفسیر شده و یک تفسیر واحدی نداشته یک تعابیری هم در عرفان عرفای مسلمان ما داریم که در تفسیر کلمه «کُن» ابداع اولیه الهی، فرمان نخستین آفرینش که هر ابداعی از طرف خدا ایجاد بعد از عدم است و نبودهای که بود میشود «کُن فیکون» یک تشابهی بین آن تعریفهای یونانی و مسیحی از لوگوس با این فرمان «کُن- باش» و ارتباط این کلام خدا با تحقق هستی ذکر شده است. این که قرآن حضرت عیسی(ع) را کلمه خدا مینامد یا در یک جایی به جای کلام تعبیر به امر خدا میشود، «کُن- باش، بشو» قرآن میفرماید خداوند هرگاه بخواهد چیزی از عدم بوجود بیاورد به آن امر میکند که موجود شو، خب چیزی که نیست چطوری به آن خطاب میکنید و امر میکنید؟ چیزی که معدوم است و نیست چطور به او میگویید پیدا شو؟ این گ فتن، این کلمه خودِ آن حقیقت و تحقق است. این باش، مثل باشی که ما به کسی که هست میگوییم اینجا هستی حالا آنجا باش، اینطور نیست. این «باش» کلمه الهی «کُن فیکون» است و «فـ» هم «ف-» فاصله نیست که اول خداوند بگوید و بعد بخواهد اتفاقاتی بیفتد بعد پیدا بشود. بنابراین شما ملاحظه کنید در این نگاه، مفسرین و حکما و عرفای الهی توضیح دادند که چطور کلمات الهی همان موجودات جهان هستند؟ و وقتی خداوند میفرماید «کُن» باش، خود او یعنی آفرینش که به شکل کلمه امر و فرمان میآید. حالا این کجا؟ با آن تصوری که ماها راجع به ارتباط لفظ و معنا داریم کجا؟ رابطه وجودی بین لفظ و کلمه، بین آیات با هستی.
و آخرین نکتهای که عرض میکنم که جناب آیتالله طباطبایی هم به آن اشاره کردند در چند نقطه از قرآن کریم ازجمله در مورد احادیثی در ذیل همین آیاتی کلمهالله و امرالله، «کان امرالله مفعولا» امر خدا انجام شده است احتیاجی به انجام بعد از امر نیست و یک بحثی هم علامه طباطبایی و هم سایر قرآنشناسان در باب این تعبیر کتاب مبین کردند که در قرآن در چند جا آمده که بعضی از حکما و عرفا هم در ذیل ننکات مهمی گفتند و کتاب مبین اشاره به علم خداوند به کل هستی است، به همه موجودات و مخلوقات و حوداث و همه اینها انگار در یک کتابی، در یک صفحهای که کتاب مادی نیست کتابی که زمان و مکان داشته باشد به شکل مادی نیست. دور از زمان است ساحت آن از مکان و از تغییرات جهان ماده دور و برتر است و برای خداوند عندالله حاضر است. این صفحه و این کتاب، کتاب عقلانی و علمی، آقای طباطبایی توضیحاتی میدهد که اصل آن هم برای جناب ملاصدراست و ایشان توضیح و تبیین خوبی از آن در «المیزان» و در برخی از مباحث فلسفیشان ارائه میدهند که اولاً این «کتاب مبین» یعنی چه؟ «مبین» یعنی آشکار و آشکارکننده. کتابی که واضح است و همه چیز را واضح میکند. این که قرآن میفرماید ذرهای در زمین و آسمان نیست الا این که در کتاب مبین هست. خب حالا این کتاب مبین چیست که تمام پدیدهها و حقایق این عالم گذشته و الآن و آینده، کوچک و بزرگ، صغیر و کبیر، همه اینها در آسمانها و زمین، در انسان کبیر و جهان صغیر، همه جا، همه در آن ثبت است، مکتوب است، نوشته است یعنی هست چون مکتوب هم که در عالم الهی میگویند کتاب مبین در عرش الهی، کتاب با این کتاب مادی نیست که احتیاج به ثبت و نگارش و قلم و کاغذ و حرف و عدد دارد و لذا آن کلمه «مبین» که میآید یعنی خودش کاملاً واضح است و احتیاجی به توضیح ندارد کتاب مبین مبهم نیست تردیدی در آن نیست «لاریب فیه» یعنی اصلاً تردیدبردار نیست چون عین حقیقت و واقعیت است. در آن مقام و در آن سطح که قرار بگیری میبینی که عین حقیقت است کاملاً واضح است و امکان خطا نیست. اما از جایی که ما ایستادیم نه اینطور نیست. قرآن کتاب مبین نیست! آن کتاب عرشی را هم که ما دسترسی نداریم نمیفهمیم! از آن زاویه هم که ما به آن مقامات انسانی و نفسانی و عقلانی نداشتیم که بفهمیم چرا «لاریب فیه» چرا امکان شک و خطا در آن نیست؟ لذا فکر میکنید که ما از این پایین داریم نگاه میکنیم و چون آن طرف را نمیبینی میگویی خب حالا یک چیزی گفتند! ما تعبّداً پذیرفتیم! خب اینها را که کنار هم گذاشتند میگویند هم به قرآن کریم «کتاب مبین» گفته میشود و هم به آن کتاب روحانی و آسمانیای که کل حوادث هستی در آن ثبت شده است آن وقت نتیجه گرفته میشود که این قرآن، یعنی مکتوب کل هستی و حقایق هستی یعنی به تعبیر بعضیها گفتند قرآن، لوح فشرده آن کتاب مبین اصلی آسمانی درعلم الهی است که همه مقدرات و حوادث جهان در آن هست و خود قرآن میفرماید که ما این وحی را، قرآن و به عربی نازل کردیم. اصل قرآن آن امّالکتاب یعنی آن کتاب مادر و کتاب اصلی مخزن علم الهی است. اما نسخهای از آن که به این عالم آمده که همان قرآن مکتوب باشد این وحی مکتوب، نازل شده آن نسخه زمینی اوست و در واقع این کتاب مبین یعنی قرآن مطابق آن کتاب مبین که پرونده معنوی و آسمانی و غیر مادی برای کل هستی است که آیینه جهاننماست و همه حوادث و موجودات ریز و درشت، شروع و پایانشان، سیر حیات و حرکاتشان در آنجا هست و علم لامتناهی خداست، ظهور یکی از مظاهر علم بینهایت خداست و فهم قرآن، فهم کل هستی است. تفسیر قرآن تفسیر کل هستی است. الفاظ قرآن هم که عربی از ناحیه خدای متعال، از عوالم بالا بر پیامبر نازل شده، عیناً نه فقط معنا بلکه لفظ، که بگوییم مفاهیم از خداست الفاظ کار خود بشری است هرگز. اصلاً چرا الفاظ قرآن هم مصداق معجزه دانسته شدهاند. وقتی بحث فصاحت و بلاغت میشود بحث لفظ و معناست فقط معنا که نیست. چرا این را هم میگویند معجزه است و الهی است؟ برای این که لفظ هم نازل شده، اصلاً نمیتوانی بین این لفظ و معنا در این عالم و در این رتبه از هستی تفکیک بکنی. بنابراین کتاب مبین، در واقع اسم دوتا کتاب است یک کتاب معنوی روحانی که آن لوح مقدرات عالم است یکی هم این کتاب مکتوبی است که در این عالم در دسترس ما، ماده این کتاب هست و قرآن در واقع یکی از مراتب کل حقایق عالم است. درجه مکتوب آن لوح مقدّرات است. رتبه لفظی از آن حقیقت معنوی است. یعنی قرآن و جهان، یک چیز است. آیات خداوند در عالم طبیعت و ماوراءالطبیعه با آیات قرآن، همه اینها به هم مربوط هستند و روی هم یک دستگاه مشخص، یک راه به حقیقت این عالم و به سعادت بشر است و اینها قابل تبدیل به هم هستند. آن حقیقت نوری معنوی تبدیل از نوع، به این الفاظ در قرآن و وحی تنزل پیدا میکند.
حالا شما از این پایینتر بیایید تبدیل یک چیزی به یک چیز دیگر در این حوزه معرفتی، این را حتی فیلسوفان مدرنیته در غرب، در یک سطح پایینتری پذیرفتهاند. این دستگاه مختصات دکارت چیست؟ او دارد توضیح میدهد که چطور میشود هندسه را به ریاضیات به عدد تبدیل کرد و برعکس. چطور میشود شکل هندسی را با عدد و رقم نشان داد؟ یعنی این عدد و آن شکل، این عدد ریاضی و آن شکل هندسی یک چیز هستند. این را برای تقریب به ذهن و عادیسازی مطلب عرض کردیم.
این رابطهای که بین الفاظ و خطوط قرآن با حقایق هستی و معنای عالم هست این که الف و ب، مطابق هم هستند وقتی میتوانی بفهمی که هر دوتای اینها را بفهمی و هر مقدار که آن را بفهمی این را میفهمی. در آن سطح از فهم این کاملاً قابل اثبات فلسفی است یعنی در هستیشناسی، وجودشناسی و جهانشناسی شما نمیتوانی منبع اصلی وجود را که خدای متعال است، وجود واجب منشأ همه وجودها آن را نشناسی، نمیتوانی موجودات عالم طبیعت را بشناسی بدون درک وجود و موجودات غیر مادی و فرامادی. نمیتوانی ارتباط اینها را با هم بفهمی، الا این که هر دو را اجمالاً بفهمی. نمیتوانی ارتباط کل موجودات این عالم، طبیعی و فراطبیعی را با منشأ ضروری آنها که خدای متعال است نفهمی، این را بفهمی. نمیتوانی آن را بفهمی بدون این که نسبت علم الهی و اراده الهی را با تحقق هستی در این عالم انسان و جهان، کوچک و بزرگ بدانیم. یعنی این که همه موجودات با اراده او با اشکال و درجات مختلف از خداوند، از عوالم بالا صادر میشوند نازل میشوند و اینجا خلق میشوند و موجودات به لحاظ شدت و ضعف و کمال و نقص در وجود مراتبی دارند که شما چند سطح وجود پیدا میکند. این را علامه طباطبایی(ره) هم در مباحث فلسفی و هم تفسیر توضیح میدهد که چطور این به فهم بعضی از آیات قرآن کریم کمک میکند که ما سه لایه وجود داریم. 1) وجود حسی. 2) وجود لفظی. 3) وجود مثالی.
وجود حسی همین وجود مادی است موجودات طبیعی در عالم ماده که شیمی و فیزیک با آن سروکار دارند.
وجود مثالی یک لایهای از هستی و حیات است که بخشی مهمی از احکام مادی را ندارد. بعضی نواقص جهان ماده در آن نیست. شدت وجود و خلوص وجود و هستی بیشتر است.
و وجود لفظی که از آن وجود نفس مجرد انسان و از آن قدرت برمیخیزد این پایینترین مرتبه است. از پایین به بالا، لفظ هست و حس هست، یعنی مفهوم و حس و مثال و بعد عالم عقل. از بالا به پایین برعکس است. وجود لفظی پایینترین مراتب است که حقایق را آنجا به شکل الفاظ و حروف میبینیم نه حتی به شکل اجسام مادی. یعنی وجود مادی خارجی ندارد وجود لفظی و کتبی دارد. آن وقت اینها به موازات هم در انسان و جهان، این عوالم، این سه لایه و به عبارتی چهار لایه وجود دارند و بهم قابل تطبیق هستند. حالا در قرآن کریم از آن تعبیر به «درجات» میشود و بعضی از عرفا از آن تعبیر به «حضرات» میکنند یعنی مراتب حضور. این یک تقسیم هستیشناختی است. البته فلسفی – عرفانی است و خیلی کمک کرده و میکند و علامه طباطبایی توضیح میدهد که اینها چقدر به فهم فرآیند وحی و مراتب وحقیقت وحی کمک میکند و چطور رابطه جهان، حتی جهان طبیعی و مادی را با آیات قرآن توضیح میدهد. رابطه بین زبان و هستی، حتی بین کلمات وحی با عالم طبیعت یعنی طبیعت و ماوراءالطبیعه. چون کلام الهی و کلام بشری از یک جهات شبیه هستند و از چندین جهت متفاوت و غیر شبیه هستند مسائلشان از هم جداست. تکلم خداوند مثل تکلم انسان نیست. انسان محدود است، کلام انسان و الفاظ او، معانیای که در الفاظ او میگنجد محدود است. خدای متعال و علم او نامحدود است کلام خدا و فهم قرآن و کتاب مبین هم مکتوب آن در عالم دنیا و هم حقیقت و معنای آن در عوالم غیر مادی نامحدود و بینهایت است و این دوتا مثل هم نیستند کلام بشر، کلام خدا نمیتواند باشد و برعکس. این که قرآن این الفاظ کلام بشر است نه خدا، این معنیاش این است که نه خدا و علم الهی را درست میفهمی نه کلام خدا، نه نبوت را. اصلاً اینها را یا نمیفهمی یا قبول نداری. مشکل از آنجا شروع میشود. این که کلمات خداوند الفاظ الهی را وحی را، کلام الهی را که مصداق کامل آن بین بشر، قرآن کریم است و فهم آن بینهایت است. البته لایههای بینهایت بطون و طبقاتی دارد که با هم متعارض و متناقض نیستند در عرض هم و علیه هم نیستند بلکه در طول هم هستند این در مورد قرآن صادق است. اما در مورد کلام بشر اینطور نیست. یعنی گوینده کلمات بشری و الفاظ بشری هم معلومات آن محدود و ناچیز است و هم خواستههای آن مشروط و مخدوش است و هم قصد مؤلف در این حوزه محدود و مخدوش و آسیبپذیر است. لذا الفاظ بشری بینهایت معنا ندارند چون بشر بینهایت آگاهی ندارد. الفاظ و عبارات بشری اینطوری نیست که بتوانند بینهایت معنا را تحمل کنند و بینهایت فهم بشود از آن کسب کرد. نه، محدودیت دارد! هر زبانی هم از بین زبانها در باب تفسیر، ادبیات، نقد ادبی توضیح دادند که چرا محدود است؟ یعنی نه صرف و نحو و لغت و علم بیان و بدیع و سمانتیک، معناشناسی، هیچ کدام طوری نیست که به یک زبان بشری اجازه بدهد بینهایت معنا داشته باشد. حتی هرمنوتیک آن همینطور یعنی گستره زبان هرچه وسیعتر هم بشود نامحدود نیست محدود است چون گوینده آن کلام محدود است و یک جایی بنبست است. اما کلامالله نسبت به بشر و فهم بشر، نسبت به قدرت تفسیر بشر محدود است از باب محدودیت وجود نسبی و مقیّد و ناقص با وجود مطلق که منشأ آن معانی و الفاظ است آنجا عرصه بینهایتهاست. آنجا عرصه و جولانگاه مگس نیست. خزانه الهی معارف الهی بیپایان است ولی برای بشر بیپایان نیست.
خب نتیجه بگیریم و جمعبندی کنیم. طبق این توضیح که عرض کردم توضیحاتی است که مفسرین و حکما در باب نسبت لفظ و معنا در وحی و قرآن دادند و نسبت قرآن با هستی، آنچه که عرض کردم اجمالاً این نتایج را هم گرفتهاند. یکی این که زبان و کلام درست است که وجوه قراردادی و بشری دارد اما اصل آن یک منشأ غیر بشری و فرابشری دارد منشأ هستیشناختی دارد. البته بشر در آن تصرفاتی کرده و خواهد کرد. وحی هم یک واقعیتی از واقعیات همین عالم است و خداوند ناطق است متکلّم است از نوع تکلم خودش، نه تکلّم بشری و پیام خودش را که حقیقت این عالم و آدم است از طریق سلسله مراتب و واسطههای ماوراء طبیعی و بعد طبیعی در همین عالم طبیعی که در عین حال ماوراء الطبیعی است و همه آن نیروهای ماوراءالطبیعی در طبیعت دستاندرکار هستند اینها را در یک قالبهای طبیعی و مادی یعنی در زمان خاص و مکان خاص با صلاحیتها و شروط خاص این پیامها را نازل کرده و به بشر لفظ و معنا داده است. با زبانی که آن ساختار منطبق با ساختارهای عالم هستی است و متناسب است با آن معنایی که دارد حمل میکند یعنی الفاظ قرآن با معانی قرآن و با نظام هستی همه اینها به هم مربوط و چفتشده و هماهنگ هستند. بنابراین نه تعارض وحی با علم و فلسفه است که قرار است کاشف واقعیت عالم باشد تعارضی پیش میآید چون حقیقت وحی با واقعیت هستی یکی است و نه بین الهی بودن یا نبودن لفظ و معنای قرآن میشود فاصله انداخت چون این لفظ از آن معنا لاینفک است گرچه در عوالم بالا لفظ به این معنا نیست عربی بودن کتاب مبین آسمانی عربی نیست اما وقتی وارد این عالم میشود وارد الفاظ میشود و الفاظ یا عربی هستند یا شرقی هستند یا هرچه. پس این که ابعاد طبیعی و مادی زمان، مکان، شخص، زبان، حوادث اجتماعی، اقتصادی، شخصی، عاطفی، جنگ، صلح، ناراحتی پیش میآید و اینها شأن نزول آیات الهی میشود معنیاش این نیست که اینها منشأ زمینی و مادی دارد و اینجا ساخته شده قرآن میتوانست بیشتر یا کمتر از این باشد پیغمبر کمکم پیغمبرتر شده و... نه؛ این بخاطر این است که آن بین الفاظ و معانی قرآن و بین آنها با حقایق هم فراطبیعی و هم طبیعی اتفاقات طبیعی و مادی در این عالم افتاده است همه اینها یکپارچه و یکی است و قرآن در جزئیات و کلیات از این ارتباطها پرده برداشته چون انسان هم جزئیات دارد هم کلیات، هم متغیراتی دارد و هم ثابتاتی دارد. این هماهنگی و انطباق بین کل نظام عالم با وحی باید درست فهمیده شود تا آن وقت بفهمید که اینها حقیقتاً کلامالله است نه مجازاً و در عین حال چرا عربی است؟ چرا زمان و مکان دارد؟ و چرا گاهی ناظر به اشخاص خاص و حوادث خاص پیش میآید؟ و دیگر این که نتیجهای که گرفته شد این بود که گفتند چون منشأ هستیشناختی و منشأ ماوراء طبیعی در همین عالم طبیعت دارد و ساختار طبیعی پیدا میکند بنابراین همینطور که موجودات طبیعی قابل تبدیل به هم هستند یعنی شما یک واقعیت ریاضی را به یک واقعیت در فیزیک، زبان ریاضی را به زبان فیزیک میتوانید تبدیل کنید یا برعکس، یا به هندسه، یک چنین ارتباطی بلکه دقیقتر و عمیقتر بین زبان وحی و قرآن است با طبیعت همین عالم ماده و قوانین آن، چه برسد به عوالم فراتر. و لذا شما میبینید با آیهای از قرآن البته با شرایط آن، حتی مرده را میشود زنده کرد. میشود زندگی را طولانی یا کوتاه کرد، میشود بیماری را شفا داد. با بعضی از این کلمات با شرایط خاص میتوانند مس را طلا کنند. میتوانند طلا را خاک کنند میتواند عصا را مار کند و میتواند آتش را گلستان کند. این ارتباطی بین کلمات الهی با قوانین طبیعت و ماوراء طبیعت در این عالم است چنانچه طبیعت انواع و اقسام لایهها و اعماقی دارد که بخش اعظم قوانین طبیعی را هنوز بشر نمیشناسد خیلیهایش را هم ممکن است تا آخر نشناسد. وقتی طبیعت این است حقیقت ماوراء الطبیعی مثل آیات وحی و قرآن آن که پنهانتر و لطیفتر است آن که نسخه کتبی همین هستی است حالا تفسیرو تأویل، درست و غلط میپذیرد اما چرا تعجب میکنیم که ما نمیتوانیم به همه حقایق وحی دست پیدا کنیم؟ ما به همه واقعیات طبیعی همین عالم ماده دسترسی نداریم ما نمیدانیم در همین بدن خودمان چه اتفاقاتی الآن میافتد. میلیاردها اتفاق منظم و منطقی و دقیق و معنادار در بدن ما دارد اتفاق میافتد ما یک میلیاردم آن را هم اطلاع نداریم بعد میگویید چطور آیات الهی، وحی، حقایقی دارد که قرآن را میخوانی اما نمیفهمی؟همانطور که شما به بدنتان نگاه میکنید و خیلی چیزها را نمیفهمید چه رسد به او.
در باب تفسیر و تأویل هم بحثی است که ما وارد نمیشویم ولی آنجا هم یک کلاهبرداری و عوامفریبی راه انداختند از نکاتی که در آیات الهی، قرآن و قبل از قرآن که تحریف نشده هست این دیدگاههای هرمنوتیک امثال گادامر، که زمان، تاریخ، عناصر ضروری در تفسیر هستند، تفسیر قابل داوری نیست اینها این طور نیست وحی مشخصاتی دارد که متعلق به همه دورانها، همه جوامع، همه آدمها، همه فهمها و همه شرایط است منتهی لایهها و طبقات و بطون مختلف دارد. کلامالله ولو قبل از اسلام، اینها مشمول و در بند زمان سنت و تاریخها و اشخاص نبودند حقیقت آنها متکی به حقیقت ازلی است، خطاب الهی چرا برای همه بشر مساوی است یعنی اینطور نیست که چندتا قرآن آمده، یک قرآن برای دانشمندان، یکی برای بیسوادان، یکی برای قدیمیها، یکی برای بشر جدید، یکی برای بشر قدیم! اینها نیست. علت آن این است که همه افراد بشر با همه افقهای مختلف فکری، تاریخی، سنتی، زبانی، جنسیتی، روحی، طبقاتی و در همه مراحل تکامل، چه تکامل فردی و چه تکامل اجتماعی یک افق واحدی هم لابلای این تکثرات وجود دارد که او مربوط به این انسان یا آن انسان نیست. آن که به تکامل تاریخی بشر و انطباق افق سنتهای مختلف، سنتی که یک مفسیر در دوران و جامعه خودش دارد با افق حقیقت آن متن مربوط باشد گفتند این البته ارتباط دارد به این که تو خودت شخصاً در چه سطح و انتفاع معنوی و نورانیتی قرار گرفتی؟ بله این ارتباط دارد. فهمهای مختلف از قرآن جز آن لفظ و معنا حتماً به این ارتباط دارد که تو به عنوان انسان در چه سطحی از انسانیت و نورانیت قرار داری و چقدر قدرت درک چه سطحی از معارف قرآن را، چقدر قدرت شهود داری؟ یک غواص 20 متر پایین میرود همانقدر صید میکند یک غواص هم 200 متر میرود گوهرهای دیگری پیدا میکند. آن گوهرها برای آن نفر اول هم بوده، هزار پیش هم بود هزار سال بعد هم هست، مربوط به زمان و تاریخ شخص خاصی نیست اما مربوط به استعداد و آمادگی و ظرفیت غواص هست. بسا یک مفسّری هزار پیش در یک شرایط خیلی سخت یک آیهای را طوری تفسیر کرده یک مفسر دیگر، امروز هزار سال بعد با تکنولوژی و امکانات و شرایط پیشرفتهتر و راحتتر آن عمق درک را ندارد تفسیر آن نادرست است یا سطحیتر است.
علامه طباطبایی یکی از جاهایی که به نظر جناب صدرا – حالا اسم هم نمیبرد ولی استناد میکند – این است که این حرف در قرآن و حدیث هم گفته شده و درست است که تفسیر کلام الهی، تفسیر هرچه درست و هرچه دقیقتر شرطهایی دارد که یک شرط آن انسانیت مفسّر است. الهیت اوست که ایشان میگوید چقدر طهارت باطن و صفای معنوی داری؟ چقدر اخلاص داری؟ چقدر ذهن خود را از آلودگیها و خرافات اساطیر قدیم و جدید و مدرن و سنتی پاکسازی کردی؟ به همان اندازه میتوانی بهتر بفهمی و به همان اندازه میتوانی درستتر و بهتر تفسیر کنی و الا هم فهمتان و هم تفسیرتان از آیات آلوده است به هم زبالههای روحی و اخلاقی و هم زوائد ذهنی و فکری، و هرچه انسان نابتر شود تفسیرو فهم او نابتر میشود چون فاهمه و درک انسان، آینهای است که مثل شیشهای که میخواهید در آینه اشیایی را ببینید هرچه آلودگی این آینه بیشتر باشد درک شما از آن واقعیت ضعیفتر و کمتر و نادرستتر است. و این که در هرمنوتیک هم بعضی از دیدگاهها هست و اشاره میشود که فهم یک متن احتیاج دارد که با مؤلف بتوانی همدلی کنی و سمپاتی روحی داشته باشی و در نیت و عواطف و عقاید او بتوانی شریک باشی، هرچه شریکتر باشی بهتر میفهمی. این حرف را که بعضی در مباحث هرمنوتیک جدید هم گفتند مطلق نیست اما درست است و تعبیر دیگری از همین چیزی است که عرض کردیم.
متکلم که خداست چگونه میتوانی همنوا و همدلتر با خداوند بشوی و اراده الهی و مقصود خداوند را از این آیات و این کلمات بهتر بفهمی. معنای حقیقی بطن وحی را درستتر و راحتتر و مطمئنتر بفهمی. هرچه بهتر بتوانی مفسّر با مؤلف همافقتر شود یعنی انسان هرچه بتواند اینجا خداییتر بشود حرف خدا را بیشتر و بهتر میفهمد، هرچه کمتر، کمتر. منتهی همدل شدن با مؤلف در قرآن، همنوایی با خداوند، تشبّه به خدا، تخلق به اخلاق الهی، البته تفاوت دارد با همدلی با مؤلف بشری که ادراک بشر ضعیف و محدود است افق فهم او کوتاه است سقف پایین است آفاقی وجود دارد که عقل عادی بشر دستش از آن کوتاه است.
در حکمت صدرایی و عرفای مسلمان راجع به این همنوایی و هماهنگی، این انطباق روحی انسان، معرفت قلبی انسان با پاکیزگی انسان، تقوای انسان تأثیر دارد که چقدر با کلیت هستی با حقیقت قرآن نزدیکتر و آشناتر بشود و گفته شده همان کلیت هستی که ما میگوییم هستی، حقیقت شاید همان کاسموس باشد و این تطابق، شاید همان که میگویند عالم صغیر، عالم کبیر، آنها در یونان و غرب میگفتند میکروکاسم و ماکروکاسم که همین صغیر و کبیر بشود که روایتی از حضرت علی(ع) نقل شده که اینها را تقریباً تقریب و نزدیک به هم دانستهاند. انسان، جزء ظاهراً کوچکی از جهان بزرگ است و پیوسته و متحد با جهان و میتواند با آن هماهنگتر بشود و بتواند صدای باطن این عالم، صدای خالق این عالم، خالق این ظاهر و باطن را بشنود و قصد او را بهتر بفهمد و لذا گفتند و در روایات ما هم آمده است هرکس قرآن میخواند این احساس را بتواند در خودش بیدارتر کند که انگار این آیات الآن دارد به من نازل میشود و مخاطب شخصی کلام خدا انگار من هستم اینطور قرآن را بخوانید که در روایات اسلامی هم هست و این که قرآن میفرماید: «لایمسّه الاالمطهرون» جز انسانهای تطهیرشده و پاک نمیتوانند حقیقت قرآن را درست با آن تماس معرفتی پیدا کنند و بفهمند. یک درک نازل، سطحی، ناقص از الفاظ قرآن پیدا میکنند آن هم اشاره به همین مطلب دانستهاند.
خب ما سعی کردیم ناظر به بعضی از القائات تکراری که در این دورهها هم میشود علیه وحی و نبوت و قرآن به زبان جناب علامه طباطبایی(ره) که هم مفسّر بزرگ و هم فیلسوف بزرگی است و هم تبیین وحیانی و قرآنی از کتاب مبین و رابطه لفظ و معنا و رابطه قرآن با حقیقت عالم و حتی رابطه عالم طبیعت میکند و هم تفسیر قرآنی و حدیث میکند هم تفسیر و توضیح و تبیین فلسفی و عرفانی از قضیه، اجمالاً خواستیم اشاره بکنیم.
والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته
هشتگهای موضوعی